بوی پیچ امین الدوله حیاط خونه دوستی قدیمی ، ساعت چاهار صبح . یه روز بهاری . صدای خش خش باد تو برگ های تازه سر بیرون آورده از تنه ی چوبی درخت افرای تو کوچه که انگار داره اومدن چیز جدیدی رو نوید می ده ، چاقوی ضامن دارقدیمی دوست قدیمی دوران دبیرستان تو جیبم . یه کله پر از ایده و تز های جدید که قرار غوقا کنه . کلی کار مهم که رو زمین مونده ( می شه لطف کنی من که نیستم بهشون برسی ؟). و دست آخر هم دوستی که نمی دونم منتظرم می مونه تا برگردم ، یا نه .
سوار دوچرخم می شم و بر می گردم خونه تا ساکم رو ببندم .
به خودت نگیر ی ها ، من از آدم های شهر خسته شدم . می رم یه دو-سه هفته ای با سرخپوستای قبیله رینبو زندگی کنم .
سلام ... چطوری پسر؟ ... بهروز بلند شو بیا دانشگاه پسر تا دیر نشده (: ... منتظرتیم!!
اشکالی نداره که...یه ذره بعدش،خودت برمیگردی...هر چیزی هم که بوده هنوز هم هس....شک نکنیا !
bekhodam nemigiram.
خوب راست گفته دیگه!!