آخرین خاطرات از آخرین لحظات شهری


    بوی پیچ امین الدوله حیاط خونه دوستی قدیمی ، ساعت چاهار صبح . یه روز بهاری . صدای خش خش باد تو برگ های تازه سر بیرون آورده از تنه ی چوبی درخت افرای تو کوچه که انگار داره اومدن چیز جدیدی رو نوید می ده ، چاقوی ضامن دارقدیمی دوست قدیمی دوران دبیرستان تو جیبم . یه کله پر از ایده و تز های جدید که قرار غوقا کنه . کلی کار مهم که رو زمین مونده ( می شه لطف کنی من که نیستم بهشون برسی ؟). و دست آخر هم دوستی که نمی دونم منتظرم می مونه تا برگردم ، یا نه .
 

سوار دوچرخم می شم و بر می گردم خونه تا ساکم رو ببندم .

به خودت نگیر ی ها ، من از آدم های شهر خسته شدم . می رم یه دو-سه هفته ای با سرخپوستای قبیله رینبو  زندگی کنم .
نظرات 4 + ارسال نظر
بهنام سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام ... چطوری پسر؟ ... بهروز بلند شو بیا دانشگاه پسر تا دیر نشده (: ... منتظرتیم!!

یاسی پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ق.ظ http://www.yasmasak.persianblog.com

اشکالی نداره که...یه ذره بعدش،خودت برمیگردی...هر چیزی هم که بوده هنوز هم هس....شک نکنیا !

[ بدون نام ] جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:54 ق.ظ

bekhodam nemigiram.

friends چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:24 ب.ظ http://friends.blogsky.com

خوب راست گفته دیگه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد