? is that what you really mean


دوستی گفت که آدمهایی که وبلاگ می نویسن دو دستن :
یا می خوان ابراز وجود کنن و یا می خوان ایجاد سوال کنن.

و من گفتم که آدمایی که وبلاگ می نویسن دو دستن :
یا می خوان ابراز وجود کنن و یا می خوان ایجاد سول کنن و یا می خوان نشون بدن که گروه سومی هم هست که وبلاگ می نویسن و  منظورشون هیش کودوم از این دو تا کار نیست

so welcome to the machine


پری شب با یه بچه که سنش درست نصف سن من شده بود( درست و دقیقا با احتساب روزها ،یعنی یه چیزی تو مایه های ۱۰ سال) رفتم بیرون گردش. دو تایی سوار تاکسی شدیم ، رفتیم شهرک غرب دیدن یه دوست قدیمی. خونه نبود ! و گفتش که بریم گیشا با هم هات داگ بخوریم . منم قبولیدم . رفتم یه هات داگ عالی خوردیم بعد با هم دیگه رفتیم دختر بازی ! . مخ ۲ تا دختر رو زد و گذاشتشون سر کار .اساسی !!!!!. و وقتی اونا ازش شماره خواستن می خواست شماره منو بده (که البته منم بدم نمیومد ها !)!!!!! .اونام گفتن که شماره من نمی شه (خیلی دلشمو هم می خواست )و خواست شماره موبایل مامانشو بده که من دیگه دیدم قضیه داره بیخ پیدا می کنه و به نحو مقتضی قضیه رو پیچوندم  .بعدش رفتیم با هم یه cd ماشین بازی خریدیم و پیاده رفتیم خونه .
-----------------------------------------
تااینجاش از این مطلب جوادا بود که تو همه وبلاگ جوادا دیده می شه . اما مطلبی که می خوام بگم اینجاست :
تو راه من یه خودکار دستم بود که بدنش قرمز بود اما رنگ جوهرش آبی بود .
بهش گفتم ا ، این خودکارو ببین ،‌پوستش قرمزه اما خودش آبیه
گفت : آره درست مصل هندونه که پوستش سیزه اما خودش قرمز و شیرینه !!!!!(شیرینش منو کشت )

و باورتون نمی شه که بعدش راجع به تعداد کلاهک های هسته ای اسرائیل با هم بحثمون شد و بحث به اون ابرایی که تو روسیه موقع جنگ جهانی اولازشون برف  باریده بود و ارتش هیتلر رو داغون کرده بود کشیده شد و باور کنین اون این بحثا رو پیش می کشید . یادتون نره که سنش دقیقا نصف سن من بود . من بهش می گفتم نیم من !
و باور نکردنی تر این بود که می گفت بهتر بود که ٬ریچارد کری٬ به جای ٬ جرج بوش ٬ برنده انتخابات می شد !!!‌. و تازه وحشتناک این بود که ٬کری٬ رو درست تلفظ می کرد .کاملا درست.
و دیگه راجع به بحثمون در مورد کردستان و کردهای عراق چیزی نمی گم . 
----------------------------------------------------------------------------------------------
اون قسمت هایی سیاسیش که تاثیر  رسانه ها و بزرگتر ها بود  که هم وحشتناکه و هم خوب یه جورایی هم خوبه  . و اون قسمت دختر بازی تو پاساژ گیشاش هم شاید تاثیر من و همسن سالای من بود . اما اون قسمتش که هنوز مونده بود اون تعبیرش از خودکار و هندونه بود . این همون قسمتی از بچه هاست که تو بچگی تمام نسل ها و نه نسل ما و نسل قبل یا نسل های بعد از ما همیشه هست . اون قسمت همیشه هست و همه بچه ها همیشه دارنش .

آیا بالاخره پسر موفق شد ؟


پسر یه تصمیم مهم گرفت . شاید برای تمام زنگیش . اصلا تمام مسیر زندگیش رو عوض می کرد . ۳۴ نفر به انضمام خودش ( چون بالاخره خودش هم یه جور آدم بود دیگه )از موضوع خبر دار شدن . و نظر ۳ تاشون با بقیه فرق داشت

یکیشون گفت : ایول یه آدم باحال ، یه کار باحال !
یکیشون براش آرزوی موفقیت کرد و بهش گفت :موفق باشی دوست من
و یکیشون که خیلی هم عزیز بود فقط گوش داد و با سکوت خودش موافقت خودشو نشون داد .

پسر دیگه تصمیمشو گرفته بود .
پسر راه خودشو انتخاب کرده بود .
و دوباره پسر ، اولین قدم خودشو تو اون راه طولانی و عجیب برداشت !